اینخاطره رو هم بخونید شاید خوشتون بیاد
....چیزی که حتما من میدانم برای شما جالب است این است که من از همان اوایل که مدرسه میرفتم با قبا و عمامه بودم. منتهی تابستانها با سر برهنه می رفتم . زمستان که می شد مادرم به سرم عمامه می پیچید مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت عمامه پیچیدن را خوب بلد بود . البته اسباب زحمت بود که جلوی بچه ها یکی با قبای بلند و لباس جور دیگر باشد طبعا مقداری حالت انگشت نمایی و ... بود اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و این طور چیزها جبران می کردیم و نمی گذاشتیم که در این زمینه خیلی سخت بگذرد. بزرگ هم که شده بودیم تا حدودی خیال می کردیم که حالا مسخره ها تمام شده ولی بعد دیدیم که نه اول مسخره ...کردن است. ..چون تبلیغات شده بود ...
برگرفته از کتاب گلهای باغ خاطره